دیدار با محی الدین حق شناس خالق منظومه شاره که م سنه کنار پنجره بنشسته ام به خانه خویش
نوشته شده توسط : سوران زندی
فیض اله پیری: آن پیرمرد مردم شناس و آن شاعر شیرین سخن که فرهنگ و عادات مردمان دیار خویش را به نظم درآورده و آوازه منظومه اش جغرافیای کردان را درنوردیده، ....

فیض اله پیری: آن پیرمرد مردم شناس و آن شاعر شیرین سخن که فرهنگ و عادات مردمان دیار خویش را به نظم درآورده و آوازه منظومه اش جغرافیای کردان را درنوردیده، اینک کنج عزلت پیشه کرده و به دور از هیاهوی مردمان شهر، کهن سالی را در خلوت می گذراند و گاهی از پنجره خانه اش »شهر شاعرانه« و خاطره آمیز و البته حسرت آفرین و دردآلود خویش را می نگرد؛ با مرور هزاران خاطره از معماری و طبیعت و فرهنگ مردمانش که در گذر زمان رنگ باخته است.
انتشار منظومه »شاره که م سنه« برای استاد »محی الدین حق شناس« کافی بود تا اثر تحسین برانگیز تصویر كردن مقطعی از تاریخ شهر سنندج ، مرزها را نیز در نوردد.
اینك آن محیّ فرهنگ دیار اردلان و آن حق شناس دارالایاله کردستان روزگار سخت و کسالت ناشی از کهن سالی را در سرانه پیری به کنج خانه هزار خاطره اش می فرستد.
همین شرایط است که اجازه نمی دهد هرکس به خلوت بیمار و چینی نازک تنهایی اش راه پیدا كند و خانواده او، عذر ارادتمندانش را می طلبند که استاد نمی تواند با کسی هم صحبت شود" درخواست دیدار - هرچند کوتاه - ما نیز تابع همین قاعده و شرایط بود.
سال 83 که میراث فرهنگی کردستان در آیینی ویژه، خالق »شاره که م سنه« را ارج نهاد، فرصتی دست داد تا از نزدیک جملاتی هرچند کوتاه برای گزارش آن حق شناسی از زبان حق شناس بشنویم و چنین شد که همراه تصویری از او در صفحه اول سیروان نقش بست. سالها به سرآمد و هرازچند گاهی سوژه حق شناس چون خوره به جان افتاده بود و رها نمی کرد؛ گزارش حیات او به مردمان و ارادتمندانش آن گونه که به تاریخ ادای دین شده باشد و در حق حق شناس، حق شناسی.
با این ذهنیت که مبادا چون دیگر سرمایه های فرهنگ و تاریخ این دیار که هزاران سینه سخن با خود به زیر خاک بردند؛روزگار نیز با او چنین کند.
یک سالی بود هرازگاهی دوستی و یا شهروندی خبری می آورد که خالق »شاره که م سنه« در بستر بیماری است و ضرورت دارد روزگار او را به مردم گزارش کنید.
این تلنگرها همان و زنده شدن آن حس کنجکاوی و پرسش ذهن از استاد حق شناس همان.
برای درخواست گفتگویی با منزل استاد حق شناس تماس گرفتم و بعد از احوالپرسی، جواب خودم را گرفتم: »نه«!
من اصرار و از آن سوی خط انکار که »مقدور نیست«. سماجتم همسر استاد حق شناس را به این راضی کرد که هفته ای دیگر تماس بگیرم و اگر احوالش مساعد بود. شاید بتوان او را برای چند دقیقه ای دید.
دل خوش به این امید هفته ها سپری شد و دوباره از همان در وارد مذاکره شدم که بلکه رخصتی یابم به محضر استاد شرفیاب شوم. این بار اما صریح تر از قبل پاسخ گرفتم. به تاکید که »اصلا امکان ندارد.
- باز گفتم: فقط برای چند دقیقه.
- شرمنده ام. اذیت می شود.
- اصرار من را جسارت تلقی نفرمایید. آقای حق شناس ارادتمندان زیادی دارند. اجازه بفرمایید فقط ایشان را زیارت کنیم. عکس هم نمی گیریم. مصاحبه هم نمی کنیم. فقط برای دقایقی.
- نمی شود . حالشان مساعد نیست. خودشان می گویند وقتی خوب نمی شنوم، چه حرفی برای دیگران دارم...
ناامیدتر از گذشته و حسرت به دل از درخواست قبلی، دست خالی ماندم و آه کشان. کور سوی امید را برای انجام این گفتگو در دل می کاشتم؛ امیدی که ریشه در سماجت داشت و بس.
باری، گذر ما به خانه استاد »عبدالحمید حیرت سجادی« نویسنده و پژوهشگر کرد در سنندج افتاد؛ آن هم چه افتادنی! حیرت سجادی هم به فعالیت در سکوت اعتقاد داشت و از مصاحبه پرهیز می کرد. با تایید استاد عبدالحمید نعمتیان نازک کار نازک خیال سنندجی>> در مصاحبتی کار و هدف ما را به تایید تاریخ نگار و پژوهشگر همشهری اش رسید و لابد همان بود که رغبت او برای گفتگوی مطبوعاتی با ما را سرعت بخشید که در نهایت در دو بخش در سیروان منتشر شد. اما نکته ظریف اینجاست که حیرت سجادی در جایی از مصاحبه و آنگاه که صحبت از کیستی خود می کند، از استاد محی الدین حق شناس نام می برد و اینکه همسر او خواهر حق شناس است! همین یادآوری ما را به آن ماجرای قدیمی سوق داد و از حیرت سجادی خواستیم تا ما را به خانه شاعر شهر ببرد؛ داماد اما از طریق همسرش چند بار موضوع علاقه مندی ما را برای دیدار به خانه دوست برد و هر بار چون گذشته پاسخ آمد: »امکان ندارد«.
- دستم به دامانت استاد، مگر شما کاری کنید.
- ظاهرا دوست ندارد کسی را ببیند.
ایامی چند گذشت و سماجتی شگفت و میلی غریبانه ما را به گفتگو و دست کم دیداری هرچند کوتاه با حق شناس وادار می کرد. سراغی دیگر از حیرت سجادی گرفتم و گفتم: پیام برسان> صرفا چند دقیقه آن هم در معیت شما. استاد شیرین سخن و خوش گفتار، حرف کال جوانی ما را به نیک رفتاری و ادب کهن سالی پاسخ داد: »باز هم تلاش می کنم...«
عصر سه شنبه هفته پیش بود که زنگ تلفن به صدا درآمد و استاد حیرت سجادی بعد از سلام و احوالپرسی و اینکه چندمین بار است که تماس می گیرد، خبر خوش را اعلام کرد: »امروز ساعت هفت عصر (20 دقیقه دیگر) می توانی در حد پنج دقیقه آقای حق شناس را ببینی. در آنجا منتظرت هستم.
می دانستم مصاحبه ای درکار نیست؛ مگر مصاحبتی و احوالپرسی کوتاه. خیلی زود قلم و کاغذ آماده کردم و بدون ضبط صوت ، دوربین به دست راهی کوچه بهار خیابان آبیدر شدم. در مسیر راه، گذشته ی استاد حق شناس و روایت شاعرانه اش و هرآنچه که مربوط به او در ذهن بود را مرور کردم؛ همچنانکه دیدار قبلی سه سال پیش با او را"؛" و اینکه گفته بود: »من به بلندی علاقه دارم و برخلاف دیگران خانه ام را در بلندی ساخته ام« .روایت آن سال او، نقل خاطره سالها پیش بود که خیابان آبیدر به این شلوغی امروز نبود.
روز »است و خانه او انتهای کوچه« بهار؛ »چه کوچه ای که رد شدن از آن« »خاطره« دارد(1)
از پله های انتهای کوچه بالا می روم و حیاط خانه حق شناس را به ذهن می آورم که چقدر گل داشت و لابد هنوز دارد. در باز می شود و خبری از آن گلستان -آنگونه که بود- نیست. همین پرسش اول را در ذهن ایجاد می کند.
پیرمرد همین جاست؛ طبقه دوم خانه ای در یکی از بلندی های شهر هزار تپه سنندج؛ آن گونه که بر »شهر شاعرانه« خویش مسلط است و می تواند رفت و آمد مردمان و نمای هزار داستان خانه هایش را بنگرد و کتاب عمر را در آن ورق بزند و به یاد آورد »بانگ کودکانه خویش« و از زمانه پرسش کند چرا »اسیر قفس« را »اسیر زمانه خویش« کرده است؟ اریکه کرده بر صندلی در اتاقی آراسته به تصاویر خاطره انگیز دیروز و امروز و قابهایی که بعضا به همت ارادتمندانش اشعار او را در آغوش کشیده اند. همین اتاق و پنجره مقدس آن است که می تواند حق شناس را به بازشناسی گذشته سوق دهد و او را بر فراز شهر شاعرانه اش پرواز دهد. نمی تواند بلند شود. چهره اش هزار خلسه غریبانه و خاطره -وبلکه افسانه- با خود دارد. نگاه مهربانش به خنده ای می شکفد و حکایت دور و درازی در چهره عاشقش نمایان می شود. سلام و احوالپرسی رد و بدل می شود اما می گوید که تنها یک گوش او با سمعک شنوایی دارد. استاد حیرت سجادی هم همین جاست و می گوید اجازه عکس را هم برایم گرفته است. از مقدمات می گذریم و چرایی ورود حق شناس به عرصه ادبیات کردی به میان می آید. پیشتر استاد حیرت سجادی از شاهکارهای شعر فارسی حق شناس سخن گفته بود و اینکه بعد از انقلاب به ادبیات کردی روی آورده است؛ اگرچه گاهی هنوز هم ذوق شیرین سخنی پارسی او هم در قالب غزلیاتی رخ نماید. حق شناس اما گله مندی مرحوم »ماموستا هه ژار« مرد صاحب سخن و نیک نام کرد را باز می گوید که چرا شعرایی چون »گلشن کردستانی« ادبیات کردی در آثارشان نیست و یا کم رنگ است؟ چرا وقتی به آثار شعرای کرد نیازمند است، کاری در خور انجام نمی شود؟
این پرسشها و چراهایی دیگر از این دست موجب می شود که حق شناس به رسم حق شناسی از فرهنگ و مردمان دیارش، ادبیات کردی را به صورت جدی دنبال کند. چنین است که ذوق ادیبانه و همت کردانه اش در هنر سفر به زبان مادری جاری می شود و حداقل نتیجه اش منظومه ماندگار »شاره که م سنه« که شهره آفاق گشته و همه به آن افتخار می کنند ، او در قالب 600 بیت مثنوی به لهجه ‌اردلانی تلاش كرده تا آداب و سنن، شادی و شیون و ‌باورها ، خاطرات،‌چهره ها، گذشته فرهنگ و تاریخ، طبیعت سنندج و میراث معنوی دیارش را به صورت اثری ماندگار برای نسل آینده به یادگار بگذارد ؛او كه در »شاره كه م سنه« از نامهای سنندج و تفرجگاههای آبیدر سربلند سخن می گوید كه جملگی از بین رفتند، نگران است روزی نسل جدید این نامها و رویدادها را به شهر سنندج متعلق ندانند؛ واكنشی كه با حسرت تام و تمام شاعر روبه رو می شود؛ به ویژه وقتی می بیند همه این واقعیات در زیر سنگ و آجر و آهن مدفون شود. او در این اثر جاودانه از سنندج شهر»هه ڵۆخان« و »مستوره اردلان« و دیگر شیرزنان و مردان بزرگ و »منزل اجدادی«‌ و »سرگذشت شهر من و شما« سخن می گوید و خود را »|دست پرورده آب و هوای آبیدر« معرفی می كند. هم اوکه در ستایش »خضرزنده« و »خضرالیاس« و »كانی آرایش«‌و كانی شفا« روایت ها دارد و گلهای زرد و سرخ شهر را به هنر شعر آراسته و »لاله و زنبق« و »دره اسبها« و »كانی چرمگ« و »ماماتكه‌«را در خاطره منظومه خویش ثبت تاریخی كرده ؛ اینك‌ از نبود صدای »كبك «در حسرت مانده و»آسیابان« شهر را دوباره به خاطره مردمان شهر می برد، آن گونه كه »سرو چهره او از آرد سفید گشته است«.
آن مردكه باغهای شهر و آثار تاریخی و »بان یه خه چاڵ« و »به فره یه خه چاڵ« زادگاهش را با نوستالژی از دست رفته اشان روایت كرده،‌آن مرد كه چون باران بر تاریخ و هنر سرزمینش بارید و فرهنگ و شعر و »دکلمه« را طراوتی تازه بخشید و»بیشه چناران« آبیدر و »باغ وكیل« و »باغ ژاله« و »كپرسید عبدالله« و »میرزا عبدالحسن« و »سید وسواسی«‌و »فتالی بگ« و »تپه روسی« و »تپه قجر« و »گونج فاطمه خانم« و »كلاه فرنگی و گچبری امیریه« و»گلستان ظفریه«‌را بازآفرینی می كند، اینك »شهر شاعرانه« خویش را از پنجره خانه اش با مرور این خاطرات می نگرد، ‌آنکه»عمارت امانیه« را - آن گونه كه بود -وصف می كند و به جاست كه بپرسد چه می دانی كه امانیه چیست؟
جوان دیروز كه در منظومه اش، سراغ »فرهاد و شیرین«‌و »مه م و زین«- این اسطوره های منظومه های عاشقانه كردها - را عمارت خسروآباد را می گیرد،‌ نگران است كه روزی برای نسل جوان جای پرسش باشد كه آیا »پل یاور« و »كانی گرگ علی« به سنندج تعلق داشته است؟ آن هنرمند »‌تاقه دار« گردو آبیدر را با هزار آه وافسوس یادمی كند و نفرین می فرستد بر آن كس كه آن را سوزاند، آن هنرمند كه از »پل رحیم« و پل »چقلی چقان«‌و چاه»شله قیر«‌سخن می گوید و از احوال آ»سید« ها پرسش فراوان دارد، آن مرد كه »كانی سیده«‌و نانواخانه » میمی مریم«‌و »قوتاوخانه ( مدرسه) ملاحسن« را هنوز به یاد دارد و »عبه خادم«‌را می شناسد و »شب نشینی«‌و نقالان قهوه خانه های شهر و چهره های آن پاتوق ها را به یاد دارد،‌اینك در كنار من نشسته است. سهل و ممتنع، هم بذله گو و هم كم سخن و گاهی مات و فرورفته در سكوت و نگاهی به دور دستهای دور، گذشته های خاطره آفرین از دست رفته. او كنار من نشسته است و من با پرسشهای فراوان كه امكان طرح همه آنها نیست، در سكوتش فرو می روم تا شاید سخنی بگوید> ،‌کلمه ای تاریخ ساز.»خامش منشین خدارا... از عشق چیزی بگو« سرآغاز از چگونگی و چرایی ورود به ادبیات كردی سخن می گوید و خاطرات گذشته را ناتمام روایت می كند و اینكه سال 1324 وقتی به بهانه ورود به دانشسرا به كرمانشاه رفته،‌برادرزن »یحیی خان صادق وزیری«‌كه رییس وقت فرهنگ بوده،‌رییس كارگزینی را سفارش می كند كه مبادا او ودوستانش را به نقاط غریب بفرستند؛ اما از سر شور جوانی در ایام حضور سه ساله اش در كرمانشاه،‌به شهرهای اطراف نیز سفر كرد و از جمله بارها به قصر شیرین رفت و یك بیت شعر از آن دوران را هنوز در خاطره به یادگار دارد:‌ »له قه سره و هاتم لیمو بار مه/ لیمو شیرینمه ئه رای یارمه« (‌از قصر شیرین آمده ام و بار لیمو دارم/ لیمو شیرین است و برای یار آورده ام). سالها در فرهنگ خدمت كرد و اینك نیزدر خدمت فرهنگ است. می گوید: ‌چشمهایش ضعیف شده و به كمك سمعك تنها یكی از گوشهایش می شنود. این مشكل شنوایی، اما ریشه در یك رویداد نامیمون دارد كه روایت آن برای حق شناس دردناك است. آن سرهنگ ارتش كه در زندان »قزل قلعه« به صورت او نواخت،‌هنوز آثارش برجاست و بنابه روایت حق شناس، گوشش همان وقت آسیب دید. وقتی این خاطره را روایت می كند، ارتباط ضعف شنوایی خود را به آن حادثه نسبت می دهد. این جا كه می رسد دختر بزرگ حق شناس داستان را كامل تر می كند: »قبل از انقلاب پدرش زندانی سیاسی بوده است«. حق شناس تا قبل از انقلاب شعر فارسی می گفت و چنانكه خود بازگو می كند،‌مطبوعات تهران،‌ همدان، كرمانشاه، قزوین آثار او را منتشر می كرده اند. »شاره كه م سنه« نیز اگر چه به زبان كردی اما یادگار سال 49 است كه تصاویر شعری از سنندج تا این دوران را در متن خود نهفته دارد.
خالق »شاره كه م سنه« كه امروز در سلك هنر پیشه گان مردم شناس درآمده،‌روزگاری نه چندان دور كوهنوردی فعال بود،‌ورزشی - بلكه عادتی- كه به واسطه آبیدر در میان ساكنان سنه دژ رایج بوده و امروز حق شناس می گوید: مفتخر است كه »حمید دهقان« از همین دیار قله اورست را فتح كرده است.
حق شناس شاعر و معلم نیز كه عشق طبیعت كردستان و آبیدر راست قامت را از رسومات دیارش به ارث برده و خار و گل و سنگ كلوخ و شاخه و قله های آبیدر را به خوبی می شناسد و هر كدام را با خاطره و سخنی در سینه ثبت كرده ، طبیعت گردی ماهر بوده و در جریان یكی از صعودهایش به  آبیدر پایش آسیب می بیند و خلق »شاره كه م سنه« كلید می خورد و ‌به قول شاعر در مدت شش هفته به پایان می رسد. این داستان به سال 1349 بر می گردد و حق شناس كه از چشمه سارها و مرغزارها و كوه و قله دور می ماند،‌تصمیم می گیرد تصاویر ذهنی خود را از این طبیعت و فرهنگ به خانه بیاورد و آن گونه كه برای سیروان بازگو می كند، همانجا این بیت شعر را می گوید:
من این شكستن پارا كنم بهانه خویش
بدین بهانه آرمت به خانه خویش
در خانه او تقدیر نامه ها و یادنامه هایی نیز نگاه آدمی را به خود فرا می خواند، به همراه تصاویر دیروز وامروز حق شناس. این تصاویر را به ما معرفی می كند. هر كدام شرحی وداستانی دارند. تصاویر نه چندان دورتر> او را جوانتر می نمایاند. لحن صدای او نیز با چند سال پیش تفاوتی اساسی كرده است. هرازگاهی پایان»پنج دقیقه« ملاقات را ‌یادآوری می كند! اینجاست كه استاد حیرت سجادی و دیگران را نیز به خنده می آورد و من داستان گفتگو دكتر» جمشید صداقت كیش« تاریخ نگار و كرد پژوه دیار پارسی را یادآوری می كنم كه قرار پنج دقیقه مصاحبه به یك ساعت تبدیل شد.
حق شناس نیز ذوق هنری اش می شكفد و این بیت را نقل مجلس می كند كه امیدوارم امانتداری را در نقل رعایت شده باشد .
زشوقت ناله پرواز آمده ام
از سنندج پرزنان تا خاك شیراز آمده ام
حق شناس روایتهای ناتمام دیگری برای سیروان باز گو كرد كه متاسفانه ناتمام ثبت شد. از آنجا كه ضبطی در كار و قرار مصاحبه ای نبود و استاد نیز برخی مسایل را ناتمام می گذاشت، امكان ثبت همه آنها نبود،‌چنانكه به حق> كند نویسی مرا به سخره گرفت و انتشار برخی اسامی غلط در دیوانش را یادآور شد.
منظومه شهرت برانگیز »شاره كه م سنه« تنها قطره ای از هنر حق شناس است. چنانكه برای اولین بار انتشار عمومی می شود كه این هنرمند شناس 163 كاست شعر به زبان كردی سنندجی ضبط كرده و آن گونه كه دخترش روایت می كند، شرح ابنیه تاریخی،‌مساجد، حمامها، مدارس،‌خانقاه، شاخصه های فرهنگی كردستان را در آنها ثبت و ضبط كرده است.
شاید اگر روزی این آثار در دسترس عموم قرار گیرد، شهرتی فراتر از منظومه شاره كه م سنه برای حق شناس خلق كند.
وی همچنین سروده های نغز دیگری به زبان فارسی دارد و بعید نیست برخی از آنها نیز از بین رفته باشد؛ چنانكه وقتی یكی از سروده های اخیر خویش را به صورت ناتمام برای ما روایت كرد و تیتر این گزارش شد،‌تاكید كرد كه حافظه اش او را یاری نمی كند و نمی داند كدام دفتر آن را ثبت كرده است:
كنار پنجره بنشسته ام به خانه خویش
فراز منظره شهر شاعرانه خویش
كتاب عمر ورق می زنم و از آنچه گذشت
مرور می كنم افسانه زمانه خویش
روم به بال خیال آن چنان كه
باز به یادآورم بانگ كودكانه خویش
چرا زمانه چنین كند اسیر قفس
كسی كه گشته اسیر غم زمانه خویش
فكند دریا چو آبزیان
مرا چو ماهی مجروح در كناره ی خویش
شكست دست حوادث چو بال پروازم
شكسته بال خزیدم درون لانه خویش
وقت خداحافظی است. می خواهم چند عكس بگیرم و به چند دقیقه پایان دهم! چنان با عجله و مشتاق آمده ام كه دوربین هم نابكار است و چند قطعه عكس بیشتر در توان ندارد. عكس می گیرم و به قول حق شناس او را به »صندوق دولتی« می فرستم. اشاره او به ثبت تصاویر در سالهای دور دست كه عكاس كرمانشاهی از سنندج عكس می گرفته به روایت مضمون و مردم را به »صندوق دولتی« می فرستاده است!
اینك اما برای حق شناس از آن سالها، تنها خاطراتی مه گرفته، ‌در ذهن باقی مانده است. او وخاطراتش را تنها می گذاریم و بدرودش می گوییم.__________________________

1- اشاره ای است به شعر مشهور »کبی« اثر محبت جواد محبت شاعر کرمانشاهی که می گوید: شب است و خانه او انتهای کوچه ده / چه کوچه ای که از آن رد شدن خطر دارد.




:: بازدید از این مطلب : 2021
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: